و چقدر دلتنگم.
نمی دانم دلم برای تو تنگ شده یا برای باران.
این روزها،غروب ماه رمضان،بس دلگیر است.
دلتنگم،تو نیز دلتنگی،
و هزاران انسانی که من و تو می شناسیم، هم دلتنگند.
بارها به این اندیشیده ام که چرا،گاه و بی گاه،دلهای کوچکمان
پر اندوه می شوند.
و هر بار ،بی پاسخ مانده ام.


هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش                      
باز جوید روزگار وصل خویش






......امشب به مهمانی مهتاب می روم.
با هم درددل خواهیم کرد و درست موقعی که سرم را بر شانه های
نورانی اش می گذارم،
سحر خواهد شد، و او چون همیشه بی خداحافظی خواهد رفت.
یادم باشد که بگویم،سلام ما را به باران برساند.
کاش میدانستم،تا دیدن روی زلال باران، چند سوز باقی است.







وقتی فکر می کنم که روزی فراموشم می کنی،بغض گلویم را می گیرد.
وقتی فکر می کنم که تمام خاطرات با هم بودنمان را از یاد خواهی برد، دلم می گیرد.
وقتی فکر می کنم که روزی  دستانم را رها خواهی کرد،می ترسم از تنهایی.
وقتی فکر می کنم که روزی خواهم رفت ، اشک از چشمانم فرو میریزد.
.......و تو روزی خواهی رفت و دست تقدیر را بهانه خواهی کرد.
   
                       
                           










                                    


 وقتی شاپرک نگاهم به روی پلک هایت می نشست،
تو هرگز چشم نمی گشودی.
و من تازه می فهمم چرا...................
می ترسیدی حیا، شاپرک را پر دهد؟