و چقدر دلتنگم.
نمی دانم دلم برای تو تنگ شده یا برای باران.
این روزها،غروب ماه رمضان،بس دلگیر است.
دلتنگم،تو نیز دلتنگی،
و هزاران انسانی که من و تو می شناسیم، هم دلتنگند.
بارها به این اندیشیده ام که چرا،گاه و بی گاه،دلهای کوچکمان
پر اندوه می شوند.
و هر بار ،بی پاسخ مانده ام.


هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش                      
باز جوید روزگار وصل خویش






......امشب به مهمانی مهتاب می روم.
با هم درددل خواهیم کرد و درست موقعی که سرم را بر شانه های
نورانی اش می گذارم،
سحر خواهد شد، و او چون همیشه بی خداحافظی خواهد رفت.
یادم باشد که بگویم،سلام ما را به باران برساند.
کاش میدانستم،تا دیدن روی زلال باران، چند سوز باقی است.




نظرات 3 + ارسال نظر
سفرکرده شنبه 23 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ب.ظ http://www.safarkarde.blogsky.com

وقتی زندگی بارانی باشد
وقتی دلها آیینه باشد
وقتی مهربانی در خانه باشد
سحر هم زود میرسد .... دل هم با صفاست
و چون همیشه زندگی جاریست ...

اکبر دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:28 ق.ظ http://http://www.souskebinava.blogfa.com

سلام
امیدوارم ه هر کجا که هستین خوب و لبتون خندون باشه
وبلاگ خیای باحالی دارین
راسی به وبلاگ منم سر بزنین

مهرنوش دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام عزیزم. چی بگم والا.بازم می گم که عاااااااااااااااااااااااالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد