چه می شد تو می خندیدی به جای این همه گریه؟
فکر نمی کنی مجبور می شوم به دور از چشمان سیاهت گریه کنم؟
فکر نمی کنی دلم می شکند،دلی که به هوای تو می تپد؟
می دانی که چه زیبا می شوی وقت خندیدن؟

می دانی ............
پس بخند:خوب من.


و همچنان دلم غربت گرفتست.
دلتنگ آن شیرین روزهاست
.
دلم از دست می رود
.
و تو حتی آن زمان هم دلتنگ نمی شوی.

و من غرق شده ام در زمان.
تمام روز به اینده ای می اندیشم دور از در دست
.
مدام،پایانی نیک تصور می کنم
.
آنقدر اندیشیده ام به این دست نیافتنی که دیگر جزیی از آن شدم
.
همیشه به آینده می اندیشم بی آنکه بدانم آینده جزیی از من است
.

و من پایان را تصور کرده ام
.
پایانی به سادگی پایان یک روز و به سرخی قلبی خونین.